نویسنده : مجید منصوررضایی
اول: کودک که بودم چهار شهر در زندگی ام وجود داشتند : فومن، شهری که همراه خانواده در آن زندگی می کردیم و معنایش برایم خانه مان بود و بس؛ رشت، شهری که در آن متولد شده بودم و همه فک و فامیل درجهیک آنجا بودند و معنایش برایم مادربزرگ، خاله مهین، پارک، بازی، آزادی و خوشحالی بود؛ تهران، شهری که دوستان پدر و تعدادی از فک و فامیل درجه دو در آن ساکن بودند و معنایش برایم خیابان الوند و میدان آرژانتین بود که می شد به خانم مجری مهربانی در آن نقاشی فرستاد تا ساعت شش عصرگاهان، آن را از تلویزیون نمایش دهد؛ اما شهر چهارم شهری بود که پس از آنکه با هزار شامورتی بازی، خواب بعدازظهر را می پیچاندم و خود را از رختخوابی که عزیز مادرم برایم مهیا کرده بود، می رهانیدم، در ایوان خانه شروع به ساختنش می کردم؛