خوانشی از شهر فرشی و چند شهر دیگر

اول: کودک که بودم چهار شهر در زندگی ام وجود داشتند : فومن، شهری که همراه خانواده در آن زندگی می کردیم و معنایش برایم خانه مان بود و بس؛ رشت، شهری که در آن متولد شده بودم و همه فک و فامیل درجه‌یک آنجا بودند و معنایش برایم مادربزرگ، خاله مهین، پارک، بازی، آزادی و خوشحالی بود؛ تهران، شهری که دوستان پدر و تعدادی از فک و فامیل درجه دو در آن ساکن بودند و معنایش برایم خیابان الوند و میدان آرژانتین بود که می شد به خانم مجری مهربانی در آن نقاشی فرستاد تا ساعت شش عصرگاهان، آن را از تلویزیون نمایش دهد؛
اما شهر چهارم شهری بود که پس از آنکه با هزار شامورتی بازی، خواب بعدازظهر را می پیچاندم و خود را از رختخوابی که عزیز مادرم برایم مهیا کرده بود، می رهانیدم، در ایوان خانه شروع به ساختنش می کردم؛ شهری بر بسترِ سرزمینِ گُلگُلیِ فرشِ ایوانِ خانه مان با دو محله، یک میدان بزرگ و چهار خیابان اصلی که دور شهر می چرخیدند و خیابان های فرعی که مسیرشان را در میان گل وبوته های نقش شده بر فرش پیدا می کردند. شهرم گاه عناصر طبیعی چون تپه و کوه را با بلندکردن بخشهایی از فرش و چپاندن قابِ نوارکاست ها در آن زیر، به خود می دید. شهر که بنا می شد، اسباب بازی های ناچیزم شــهر را زندگی می کردند. اسباب بازی ها را می شد به دو بخش تقسیم کرد؛ اول آنهایی که از پسرخاله تازه ازفرنگ برگشته ام به من رسیده بودند که خود مجدد به دو بخشِ یادگاری ها و کِشرفته ها تقسیم می شدند؛ دوم آنهایی که خودمان خریده بودیم که از نظر کیفیت و زیبایی در مقام مقایسه با اسباب بازی های گروه اول چنگی به دل نمی زدند. ناخودآگاه این تقسیم بندی از شأن و منزلت ماشــینها، آدمک ها و لوگوهای بازی ام، به تقسیم شهرِ فرشی ام به دو محله نیز سرایت کرد و ماشــین ها و آدمک های ژیگول و خوش بروروتر در محله خوب و بقیه در محلهای که چندان چنگی به دل نمیزد، ساکن می شدند. سالهای انتهایی دهه 60 و ابتدایی دهه 70 بود. هر روز شهرم در جریان زندگی روزمره با مصائب و مشکلات جدیدی مواجه می شــد که کلنجار رفتن با آنها بهانه ای برای دلدادن به بازی بود. برخی از این مشــکلات در طول بازی به خوبی و خوشی حل و فصل می شدند و برخی دیگر بی نتیجه می ماندند و به زدن زیر کاسه کوزه شهر و برچیدن بازی میانجامیدند. عموم اتفاقات و مشکلاتی که در شهرم رخ می دادند، رئال و برآمده از حال و هوای خانه و جامعه کوچکی بود که در آن سال ها با آن مراوده داشتیم. مثال جنگ یکی از همیشگی ترین این مشکلات بود. کمتر روزی بود که هواپیمایی از سر شهرم نگذرد و بمبهایی را روی سر شهرِ فرشی ام رها نکند؛ بمب هایی که می توانستند حبه های قند یا هسته های آلبالو یا چیزهای دیگری باشند که بر سر خیابان ها و خانه های شهرم فرود می آمدند و خسارت هایی را وارد می کردند و آدمک هایی را می کشتند. از ســال 69 به بعد و رخداد زلزله رودبار که خودم هم با آن لرزیدم، تا مدتها در شهرِ فرشی ام زلزله نیز می آمد و زلزله در کنار هواپیماهای عراقی و هزار داستان دیگر شده بود قوز بالا قوز. این گونه من و کودکی ام چهار شهر را زندگی می کردیم و همواره من در حسرت زندگی نکردن کودکی ام در شهر رشت ماندم؛ رشتی که همچون محله های شهر فرشی ام که بچه ها در پارک های آن می دویدند و خوشحال بودند، برایم رهایی بخش بود؛ شهری که با خانه خاله مهینم و پارک مجاورش که فضایی بود مشترک میان چند همسایه با تاب و سرسره و چرخ فلک و آقای بقالی که از داخل مغازه اش همه امور را می پایید، معنا می‌یافت؛ فضایی که مابه ازای آن در کودکی ام، دویدن ها، خوشحالی ها و آرامش در حضور دیگرانی بود که چندان هم غریبه نبودند.

دوم: با قبول شدن در دانشگاه، پایم به تهران باز شــد و به این ترتیب از سه شهر دیگر کودکی ام، فومن و رشت و شهر فرشی، فاصله گرفتم. در دانشگاه "شهرســازی" خواندم. ترم اول دانشگاه متوجه شدم شهرسازها روزی دارند به نام "روز جهانی شهرساز" و این دقیقا همان روزی بود که من در آن متولد شده بودم. دیگر کارم شده بود فانتزی ساختن از اینکه این قرابت چه معناهای عمیقی می تواند داشته باشد. سرخوش بودم و هنوز فکر میکردم که چون ایام کودکی قرار است روزی شهری بسازم. این بار واقعی؛

زیرا شهرساز را اینگونه می فهمیدم: "شهرساز" کسی است که شهر می سازد مثل "کمدساز" که کمد می سازد. بعد فهمیدم کار شهرساز اساسا کار دیگری است که برخالف نامش که حسابی دل ربایی بلد است، چندان هم دلربا نیست. سالها بعد که به درک دست و پاشکسته ای از شهرسازی دست یافتم، مقاله ای برای کنفرانسی بین المللی با موضوع "نقش فضاهای عمومی در ارتقای هویت محله های شهری" تهیه کردم که در آن بر دو محله "نازی آباد" و "مهران تهران" - که وجوه مشترکی از منظر سالهای شکل گیری و طبقه اجتماعی ساکن و وجوه افتراقی در سازمان فضایی و کمیت و کیفیت فضاهای عمومی داشتند - دقیق شده بودم. در روند مطالعه این دو محله به طور واضحی مشخص شد که تا چه حد پخشایش صحیح، مقیاس، کیفیت و دسترسی به فضاهای عمومی در سطح محله ها می تواند سبب حضور، بازی، آزادی و خوشحالی کودکان درسطح محله ها باشد؛ ویژگی هایی که محله نازیآباد به سبب خلق و توسعه طیفی از فضاهای مشترک میان چند همسایه (میدان چه ها) تا فضاهای مشترک میان همه ساکنان محله، واجد آن و محله مهران، فاقد آن بود. ازاین رو می شد کودکانی را که خواب بعدازظهر را پیچانده و خود را به فضاهای عمومی مشترک و امن میان چند همسایه رسانده بودند و حالا در حال بازی و خوشحالی بودند، در نازی آباد دید، اما در مهران نه. این ها همان ویژگی هایی بودند که خانه خاله مهینم در رشت واجد آنها و خانه کودکی هایم در فومن فاقد آنها بود. اینگونه بود که کودکی من در ایوان خانه مان، با برپاکردن شهر فرشی با دو محله که حتی آنها هم واجد چنین ویژگی های تکامل‌یافته زیستی ای بودند، گذشت.

تحریریه معماری آرل
نویسنده : مجید منصور رضایی
منبع : فصلنامه همشهری معماری

لینک مستقیم : https://www.arel.ir/fa/News-View-3923.html